"مرغ عشق (قسمت سوم)"
من باز به زنم حالی کردم که محل نگذارد. اگر مردند به جهنم، یک جفت دیگر برای همسایه هامان می خریم، و زنم چون از دعوا و مرافعه واقعاً وحشت داشت، هیچ نگفت، چون اگر چیزی می گفت دیگر نمی تونست جلو خودش را بگیرد و جیغ می کشید و به این ترتیب یک هفته اعصابش خرد می شد، در حالیکه پسرش به همان کار ادامه می داد. به همین دلیل تنها کاری که کرد این بود که فقط با عصبانیت به پسرش نگاه کند.
از آن به بعد پسرم هر روز به پرنده ها گوشت خام می داد. سعی کرد به آنها مرغ و ماهی هم بخوراند اما آنها هیچ کدامشان علاقه ای نشان ندادند و تکه ها را به بیرون تف کردند.
«می بینی مامان. اینها هم از مرغ و ماهی خوششون نمی یاد، مثل من»
زنم هم که دلش از اداهای بچه هایش در مورد مرغ و ماهی پر بود بلافاصله گفت: «واسه اینکه مثل تو و داداشت الاغن.»
پسرم باز با بدجنسی هوسبازانه ای لبخند زد و با حالت عشوه مانندی گفت: «الاغ نیستن مامان جون، پرنده هستن، پرنده.» و ادا و اطوار مادرش را تقلید کرد که هر وقت در مورد چیزهای زیبا حرف می زد چشم هایش را خمار می کرد و عشوه می آمد.
تا آن موقع جمعاً ده روز از مسافرت دوستانمان گذشته بود و همانطور که گفتم شاهد تغییر کوچکی در پرنده ها بودم. اما تغییرات جدی پنج شش روز بعد از ورود گوشت خام به رژیم غذایی آنها اتفاق افتاد. تغییرات حالا کاملاً محسوس و مشهود بودند.
به نظر می رسید که پر و بال رنگارنگ پرنده ها هر روز بیشتر به سمت تیرگی میل می کرد. بدن آنها داشت عضلانی می شد و پرهایشان هم کم کم می ریخت و گوشت کبود دانه دانه ای تنشان پیدا می شد. پرهای لطیف سر و گردن آنها به علت بالا گرفتن جنگ و دعوا بین خودشان روز به روز ریخته بود. آن دعواها بعد از پیاده کردن رژیم جدید غذایی توسط پسرم، شروع شده بود به نظر می رسید که استخوان بالای پنجه های آنها عضلانی و کلفت شده است.
روزهای اول که فقط دانه می خوردند، وقتی یکی از آن ها شروع به آواز خوانی می کرد دیگری به او جواب می داد و دو پرنده تا مدتی همین طور برای هم آواز می خواندند، اما از روز بیستم، هم این نظام به هم خورد، هم اتفاق دیگری افتاد، که از همه وحشتناک تر بود.
حالا دیگر با هم آواز نمی خوانند. اگر یکی می خواند دومی ساکت می شد و از لای سیم های قفس به بیرون نگاه می کرد، انگار می خواست به دیگری حالی کند که آواز خواندن او برایش اصلاً جالب نیست و در واقع چیزی نمی شنود.
آن اتفاق وحشتناک این بود که صدای پرنده ها عوض شده بود آن صدای زیبایی که مرا به یاد باغ و بوستان جنوب مان می انداخت جای خود را به صدای کلفت گرفته ای داد. کاملاً معلوم بود که دیگر نمی توانند چهچه بزنند و فقط صدای بم و زشت ممتدی از خود بیرون می دادند که آدم را به وحشت می انداخت.
زنم با حالت خشم و نفرت گفت: «حالا خوب شد، کثافت؟»
پسرم با همان لجاجت سابق گفت: «فحش نده، فحش نده، این حرف هیچ دلیل علمی نداره!»
«بازم از این گُها خوردی!؟»
«احترام خودت را نگه دار، مامان فهمیدی؟ اگه دیگه فحش بدی من هم فحش می دم»
«تف به اون روت بکنن، کثافت»
پسرم نعره کشید: «فحش نده، مامان!»
من برای ختم غائله بازوی زنم را فشار دادم یعنی ساکت شود، اما مثل همیشه زنم به حرف من گوش نکرد و فیلش یاد هندوستان کرد و سر فحش را به من کشید که چرا او را به این «طویله متمدن» آورده بودم. در طول یکی دو سال اخیر مرز نارضایتی زنم دیگر به هلند محدود نمی شد، بلکه تمام اروپا، تمام دنیای متمدن غرب را در بر می گرفت. به نظر او تمام غرب یک «طویله متمدن» بود. اگر تا همین چند وقت پیش پیشرفت علمی و مادی آنها را قبول داشت. حالا دیگر آن را هم تحقیر می کرد. «می خوام صد سال اینجوری متمدن نشیم. چارپایی بر او کتابی چند. قربون همون کشور عقب مانده خودمون. من سگ ایران رو به همه غرب عوض نمی کنم.»
این حرف ها دیگر به حالات عصبانیت او محدود نمی شدند، در حالت عادی هم همه غرب، را تحقیر می کرد. روی این ترکیب «طویله متمدن» هم لابد زیاد فکر کرده بود، حالا دیگر به صورت شعار او درآمده بود. بدبختانه دیگر تحلیل های علمی مرا هم قبول نداشت و هر وقت می گفتم که این جوامع، جوامع آرمانی ما نیستند و این چیزها همه عوارض تمدن سرمایه داری و غربی است، وسط حرف من می پرید و می گفت «خوبه، خوبه، حالا تو دیگه وسط دعوا نرخ تعیین نکن. مرده شور تمدن سوسیالیستی تونو ببره دیدیم که اون هم چاهک مستراحیه مثل همین.»
حس کردم که عین لبو سرخ شده ام. اما مثل همیشه زبان در قفا ماندم. چه می بایست می گفتم، جز اینکه به پدر جد گورباچف لعنت بفرستم با «پرسترویکا»یش که پاشنه آشیل ما شده بود درست است که من با خیلی از انتقادها موافق بودم، اما هر کس هر چه می خواهد بگوید بگوید جز سرمایه داری مادر ... جنایتکار.
چاهک مستراح؟ سوسیالیزم و چاهک مستراح؟ بی انصافی بود، اما در هر حال وقت این جور جر و بحث ها نبود. ساکت ماندم. حالا دیگر هر دوی ما آرزو می کردیم پرنده ها هر چه زودتر بمیرند، چون به نظر ما آنها دیگر پرنده نبودند آنها حتی به حریم خاطرات ما هم تجاوز کرده بودند.
ادامه دارد!